حاج احمد آقا مقصودی همیشه این مطلب را یاد اوری میکنه مرحوم اق حسن و اق ابراهیم ( هردو باجناق هستن ) از نظر پاکی روح و اخلاق و تذهیب نفس جزو نوادر روزگار بودند) و طلب رحمت براشون میکنن.
در سن ۴ یا ۵ سالگی پدرش فوت نمود وبا برادر و۲ خواهر بهمراه مادر زندگی کرد نام پدر علی آقا و نام مادرش زیورخانم بود. شغلش مثل پدرش شعربافی که پیشه ی اکثر مردم زمانش بوده.بعد از مدتی در کارخانه ی پشم ریسی مشغول بوده است.ء
نکته مهمی که ایشان از زندگی خودش برای من کرارا نقل کرد و در پی آن تأکید داشت مال مردم را محترم شمارد و از کسی در حد توان قرض نگیرد، این نکته است: فرمود: روزی پدرم را در خواب دیدم، خطاب به من گفت: مقداری ادوبه در بالابازار از فلان مغازه گرفتهام، مبلغی (بسیار کم) طلبکار شد، نداشتم و قرار شد بعدا بدهم، اما اجل مهلت نداد و اینک من اینجا گرفتار آن هستم. برو فلان مبلغ را به مغازهدار بده. فرمود: فردای آن روز به بازار رفتم و مغازه را طبق آدرسی که پدر در خواب برایم گفته بود یافتم. ماجرا را برای مغازهدار تعریف کردم. مغازهدار نخست برای کمی مبلغ نخواست دفتر نسیه خود را بررسی کند، اما کنجکاو شد و برای صحت خواب و مبلغی که بیان کرده بود، چند دفتر خود را بررسی کرد. سرانجام دستخط خود را چنین دید: علی مقدم بابت ادویه فلان مبلغ بدهکار است. جالب اینکه هم نشانی مغازه، هم مبلغ گفته شده و جنس خریده شده همه مطابق با آن خواب بود.
جناب حجة الاسلام آقای حسین مقصود (پسر برادر خانم ایشان) نقل کرد که ایشان در سال 1342 که کاشان بر علیه شاه اعتراض خیابانی کرد و از امام خمینی ره حمایت نمود، از ناحیه زیر چانه مورد اصابت گلوله قرار گرفت. خط زخم را دیده بودم و مشخص بود، اما آن مرحوم حتی یکبار چنین حادثهای را تعریف نکرد.
سلام،همان اوایلی که پدر از دست داده بودیم خواب پدر را دیدم که بهم میگفت یه پشقاب در پله های پشت بام هستش از هیئت احمدی است بروید بهشون بدهید،،😔در جایی که برسی کردیم متوجه شدیم که ایشان هیئت یا مسجد سوریجان یه پشقاب غذا داشتند آورده بودن بعد بیماری مهلت نداده جا مانده بوده منزل،😌اون موقع که تو بستر بیماری بود ،چندین مرتبه یه چیزی به من میگفت ،که کلآ متوجه نمی شدم،😔🙏🏻🥀آخرشم بهش گفتم آقا جون من متوجه حرفت نشدم،نفهمیدم چی میگی،🥀فکر کنم همان پشقاب بود بعد به خوابم امد وگفت،روحش شاد،🥀😔
پدر زمان جوانیش برا خودش کارخونه شربافی داشته وچندین کاربرا خودش وکارگر داشتند،من یادم هست مادر ماسوره ور میکرد من برا پدر می بردم در کارخونه تحویل می دادم،خلاصه،ایشان کارشون کساد میشه ،یا بهتر بگم ورشکست میشوند،🌹اوضاع درآمد خراب ،خراب،یه روز که تو صندوق خونه رو باز میکنند می بینند که بسیار کار بافته شده در صندوق خونه هست،در جایی که ایشان تمام کارهاشو فروخته بوده،وارسی بررسی میکنند ،به این و. اون میگن همه میگن از خودت هست،ولی یکی از معجزه های الهی بوده،🙏🏻🥀😔🌹خودشون هم اعتقاد بر همین بودن،والسلام
آبجی کوچیکه میگه با همسرم سوار ماشین بودیم که مرحوم حجت الاسلام والاتبار را سوار ماشین کردیم بعد از احوال سراغ از برادرانم فرمودند که هر وقت مرحوم آبروی شما را میدیدم بیاد حضرت سلمان فارسی می افتادم.
کشور عراق شهر سامرا ایستگاه قطار مسافران همه سوار شده و لحظاتی بعد قرار است که قطار از ایستگاه سامرا حرکت کند. خواهرم که تنها فرزند خانواده بوده تشنه میشود پدر به اصرار مادرم از قطار پیاده شده و به سمت منبع آب رفته در همین حین درهای قطار بسته و بلافاصله حرکت میکند مادر و دیگر همسفران در قطار بی تابی و به اطلاع مسئول میرسانند اما هیچ سودی ندارد. پدرم با ظرف آب بسوی قطار آمده لیکن از قطار خبری نیست و بی هدف مقداری میدود.کارکنان ایستگاه متوجه میشوند لیکن کاری از دستشون بر نمی آید.در همین اثنا پدرم ظرف آب را روی زمین گذاشته و دستها را بالا میبرد و دیگر هیچ.بعد از لحظاتی در عین ناباوری قطار از سمت عقب برگشته و دقیقا کوپه ای که مادرم در آن بوده روبروی پدرم قرار میگرد.حاضرین در محل متوجه معجزه میشوند و همه بسوی پدرم دویده تا تکه ای از لباسش را برای تبرک بردارند که فورا رییس ایستگاه پدرم را به محل دفتر برده و در ایستگاه شیرینی و نقل و نبات توزیع میشود.مرحوم بابا هیچوقت از این ماجرا چیزی نگفت و هر چی که دانستیم از مادرم و مرحوم حاج احمد سخی که ایشون همسفر و شاهد و ناظر بر اتفاق بزرگ بوده نقل شده است.
ابوی در قطعه متعلق به آقای رضا مقصودینیا (داماد آن مرحوم) دفن شد که این خود داستانی دارد و باید در وقتی دیگر بیان شود، اما آتچه را الان می خواهم بگویم این که آقا رضا پس از چند سال از درگذشت ابوی آن قطعه را بازسازی کرد و در حین بازسازی گوشهای از قبر ابوی نبش شد. کارگری که آنجا میکرد و سبب نبش قبر شده گفته بود این قبر کیست؟ آیا تازه دفن شده است، حتی کفن وی کاملا تازه است. عاش سعیدا و مات سعیدا غفرالله لی و له
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.